رزمنـده مجـآزی - کرمانشاه
اهمیت فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی است
من همهى دغدغهام اين است که جوان انقلابى امروز، نداند ما بعد از چه دورانى، امروز در ايران مشغول چنين حرکت عظيمى هستيم.
تاريخچهى اين دويست سال اخير را بخوانيد و ببينيد چه حوادثى بر اين کشور گذشته است...
امام خامنه اي
نماز، موجب نزديکي هر پارسايي به خداست و حج ، جهاد هر ناتوان است. هر چيزي زکاتي دارد و زکات تن، روزه و جهاد زن، نيکو شوهر داري است.حکمت 136 / نهج البلاغه
نام شهيد : شهيد حميد رشيدي خدا را شکر کنيد که در اين عمري که از خدا گرفتيد شاهد چنين تحول عظيمي بوديد قدر اين انقلاب را بدانيد و از آن مراقبت کنيد. به متاع قليل دنيا دل نبنديد که شما را منحرف و بر زمين مي زند. .
باران!!!
دُنیا برایم تنگ است!
نه میتوانم بی تفاوت باشم نه میتوانم مقابله کنم!
سردرگُمَم باران!
خَبَرِ بی کَسی هایَم را به او بِدِه!
اوخودَش میدانَد...ولی تو پادرمیانی کن!
بگو بیایَد...
بگو دِلَش سخت تنگ اَســـــــت!
بگو با قَطرِه قَطرِه باران میگِریَد...
بیایَد از پُشتِ این پردِه های حزن انگیزِ وصال
دِلَم سخت تنگ اَست...
غروب جمعه هانمیتَوانَم چَشــــــم از خورشید بردارم!
دوســـــت دارم باشـــــَـــد!
آنقَدر بِتابَدو غروب نَکُنَد تا توبیایی!
شایَد عُمرَم کَفافِ جمعه دیگررا نَدَهَد!
سخت اســـــت انتظار....آقای من...آقای ما...
منبع: افسران جوان جنگ نرم
بی بی تاج محمدی قهرمان قصهء ما به گفتهء پسر ۵۸ ساله اش متولد ۱۲۹۵ شمسی است.هر چند خودش میگوید ۶۰ سالش است!!
تازه از جمعه بازار آمده بود:«داشتم چیله(هیزم)جمع میکردم که یکدفعه دیدم
یکی رختامو گرفته ....اول خیال کردم یکی از دختر بچه های همسایه است که به
شوخی لباسم را از عقب میکشد...!» اما وقتی برگشت ....تنها چیزی که بود یک
گرگ گرسنهء ۷۰ کیلویی بود! که غرش کنان پیرزن ۵۰ کیلویی را به سمت خود
میکشید!
«به گرگ گفتم پدر سوختهء پررو چیکار بمن داری تو!؟ چوب دستم نبود وگرنه نمیگذاشتم گازم بگیرد!:»
عباس پسر ۵۸ ساله بی بی که ساکن تهران است میگوید:در تهران بودم که بمن خبر
دادند که مادرم با یک گرگ درگیر شده است... بی بی نزدیک یک ساعت با گرگی
جدال میکرد که در برهوت اطراف کاشان چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود!
گرگ مدام دستان بی بی را گاز میگرفت و بی بی رفته رفته بیحالتر میشد.نقشه
ای در ذهن بی بی شکل گرفت. دستش را در دهان گرگ فرو کرد و کشان کشان گرگ را
به سمت جاده برد تا بلکه کسی آنها را ببیند.
گرگ اینبار دست بی بی را ول کرد و گوش او را گاز گرفت.اما دیگر به جاده
رسیده بودند. گرگ وقتی نقشهء بی بی را فهمید که چوب مشهدی محسن و پسرش که
با یاماها۱۰۰ از آنجا عبور میکردند برسرش فرود آمد و سپس سنگ و چوب بود که
باعث شد چند دقیقه بعد جسد خون آلود گرگ با استخوانهای شکسته و چشمانی باز
در کنار جاده باقی بماند تا روز بعد بازیچهء کودکان آبادی شود...
بی بی اما به حرف پسرش گوش نمیکند!:«به تهران نمی آیم. میدانم که گرگها
دوباره میآیند ولی به تهران نمی آیم!!... اسمم را نمی خواهد در مجله بنویسی
... بنویس بمن جایزه بدهند!...زنهای الان قدرت مبارزه با گرگ را
ندارند!...»
منبع:ضمیمهء سرنخ مجله همشهری جوان
منبع:http://www.persianv.comحدس بزنید چه کسی در راس دنیا نشسته است؟
جورج بوش؟؟؟؟ نه!
اوباما؟؟؟؟؟ نه بابا
بیل گیتس؟؟ نه! اونم نیست....
برو پائین تا بفهمی
.
.
.
.
.
.
.
.
نه عزیزم !!...کارگر هندی که روی جرثقیل روی بلندترین برج جهان در امارات داره کار میکنه
بابای خودمم روی ارتفاعات کارمیکنه
دست همشونومیبوسم
با عرض پوزش این هفته خبری از مجموعه طنز های انتقادی نیست...
علتش هم درگیری ها و اختشاشات ذهنی فعلی منه...
عذر میخوام و ان شا الله هفته ی آینده با یه پست تپل جبران میکنم...
ممنون از توجهتون...
و من الله التوفیق...
زهرا زمانی...
الان آیت الله رفیعی داشت راجب قضاوت صحبت میکردند.یه داستان ازپیامبر(ص)گفتن که به نظرم خیلی ارزش داشت.
روزی مسلمانی داخل کیسه آرد یه سلاح جنگ قایم میکنه وبه امانت دست یه یهودی
میده .یه روزکیسه آردمیوفته واون سلاح بیرون میاد.مسلمان ویهودی رومیبرن پیش
پیامبربرای قضاوت .اطرافیان به پیامبرمیگن که مسلمان روتبرئه کن ولی پیامبریهودی روتبرئه
میکنه واین نشون میده که حتی اگرکسی دشمن مابودبایدانصاف رورعایت کنیدوحتی
بایدانصافودرحق خودتونم رعایت کنید.
یاعلی
دخترک چشــــم ازدَر بَر نمیداشت
باهرصدایِ پایی...صدای قلبش تُندتُندمیزد
نکُنَد پِدَر باشد...وَلی...صِدایِ پاها آرام دور میشد و میگذشت!
غَم برصورت معصومِ دخترک مینشست و
آن چهره ی آسِمانی اش غمناک میشد!
بیرون که میرفت کوچه را تاانتها نگاه میکرد...
شب بود و سکوت و سیاهی!ودیگر هیچ!
گاه گاهی صدای خنده یِ دختربچه های همسایه راکه با پدرشان بازی
میکردندرامیشنید
سوزناک بود ....ازتَهِ دِل!
حتی خداهم غمگین میشُد...
چارچوب دَر یک صحنه ی تکراری برای دخترک بود...
همان جا که خوابش میبُرد
قامت زیبای پدررامیدید که آن چهارچوب خســـــته را پُر کرده!
به سویش میرفت تا پدرش رابوسِه باران کند!اماباز هم....
صدای قَدَمِ بیگانه ای اورا ازاین وِصال بازمیداشت...!
او هنوز به امیدِ این خواب ها که روزی به واقعیت تبدیل شود
چِشــــــم های کوچکش رامیبَست!
آقایِ دولتِ تدبیر و امید!!!!باشُمام....
مگه قرار نبود اون قوطی هایِ حَلَبی
ببخشید منظورم پراید بود (سایپا مطمئن)
مگه قرار نبود گرون که هیچ ارزون ترم بشه؟!
دیشب اومدن میگن چون ایربَگ گذاشتیم گِرونِش کردیم..
تازِه یه خورده واسه خودمونم ضَرَر میشینه
من میگم واقعا خستِه نباشی کِه اینقَدر به فکر مردُمی!
حالا من هیچ...من که آخرعمرمم بدُوَم قدرت خریدِ یه چَرخِشَم ندارم
ولی بعضی از سرمایه دارا هم که میخواستن بِخَرَن
دیگه توان مالیشون اجازه نمیده
والا بخدا خسته نباشید...مرسی که به خاطر ما تَن به ضَرَرنمیدین