ಠ_ಠ دخترک غم دیده...ಠ_ಠ
دخترک چشــــم ازدَر بَر نمیداشت
باهرصدایِ پایی...صدای قلبش تُندتُندمیزد
نکُنَد پِدَر باشد...وَلی...صِدایِ پاها آرام دور میشد و میگذشت!
غَم برصورت معصومِ دخترک مینشست و
آن چهره ی آسِمانی اش غمناک میشد!
بیرون که میرفت کوچه را تاانتها نگاه میکرد...
شب بود و سکوت و سیاهی!ودیگر هیچ!
گاه گاهی صدای خنده یِ دختربچه های همسایه راکه با پدرشان بازی
میکردندرامیشنید
سوزناک بود ....ازتَهِ دِل!
حتی خداهم غمگین میشُد...
چارچوب دَر یک صحنه ی تکراری برای دخترک بود...
همان جا که خوابش میبُرد
قامت زیبای پدررامیدید که آن چهارچوب خســـــته را پُر کرده!
به سویش میرفت تا پدرش رابوسِه باران کند!اماباز هم....
صدای قَدَمِ بیگانه ای اورا ازاین وِصال بازمیداشت...!
او هنوز به امیدِ این خواب ها که روزی به واقعیت تبدیل شود
چِشــــــم های کوچکش رامیبَست!