سفر مکه و کربلا و مشهد کسی بره میگن چرا پولشو ندادی فقرا بعد یارو از سفر دبی و آنتالیا و مالزی خودش که نمیگذره !
سفر مکه و کربلا و مشهد کسی بره میگن چرا پولشو ندادی فقرا
بعد یارو از سفر دبی و آنتالیا و مالزی خودش که نمیگذره !
من همهى دغدغهام اين است که جوان انقلابى امروز، نداند ما بعد از چه دورانى، امروز در ايران مشغول چنين حرکت عظيمى هستيم.
تاريخچهى اين دويست سال اخير را بخوانيد و ببينيد چه حوادثى بر اين کشور گذشته است...
امام خامنه اي
نماز، موجب نزديکي هر پارسايي به خداست و حج ، جهاد هر ناتوان است. هر چيزي زکاتي دارد و زکات تن، روزه و جهاد زن، نيکو شوهر داري است.حکمت 136 / نهج البلاغه
نام شهيد : شهيد حميد رشيدي خدا را شکر کنيد که در اين عمري که از خدا گرفتيد شاهد چنين تحول عظيمي بوديد قدر اين انقلاب را بدانيد و از آن مراقبت کنيد. به متاع قليل دنيا دل نبنديد که شما را منحرف و بر زمين مي زند. .
سفر مکه و کربلا و مشهد کسی بره میگن چرا پولشو ندادی فقرا
بعد یارو از سفر دبی و آنتالیا و مالزی خودش که نمیگذره !
ا همین چند ساله پیش بود که مردها برای خودشون ابهتی داشتند ، لباس هایی که به تن می کردند به نوعی بود که هیکل اونها رو بزرگ تر از چیزی که بود نشون بده .
رنگ مورد علاقه مردها اول مشکی بود و بعد سفید . از لباس های اجق وجق بیزار بودند .
توی گرما تابستون و سرمای زمستون تفاوت زیادی در لباس پوشیدن نداشتند و فقط یک اور کت یا کاپشن کم و زیاد می شد .
قسم به پیــکر بیسر، قسم به حـــاج همت،
به چــــادر و به حــــجــــــاب زنـــان با عـفـــت،
این روزها کمتر کسی هست که از اوضاع و احوال خاکی مردم جنوب بی خبر باشد، از رسانه های دروغ پرداز غربی که لباس دلسوزی مردم مظلوم خوزستان و بوشهر را به تن کرده اند تا رسانه های داخلی و مسولین محترم پایتخت نشین پس از سال ها درگیری مردم جنوب با میهمانی گرد و غبار باور کرده اند اوضاع بحرانی است و شاید لازم باشد نیم نگاهی به ساکنین این مناطق هم انداخت .مرزنشینان صبوری که وقتی پای دردو دلشان بنشینی به قول خودشان به این بیت میرسی که "اگر دردم یکی بودی چه بودی!"
تازه شیعه شده بود و برای اولین بار، به راهیان نور میآمد... دختری اهل ژاپن. دختری که برای رسیدن به راه درست، مجاهده کرد و برای نگه داشتن گنج درستی، هجرت را بر قرار ترجیه داد.
او محرم ترین هکر دنیاست برای تو!
منبع : قلم بنده ....
آهـای دنیـا !
.
کلافِ سردرگمِ یادهـایت که این چنین در لا به لای تار و پودِ
.
اندیشه هایم گره خورده است ، کلافـه ام کرده ...
.
پس بگیر از من این یادهـای پریشـان را !
.
" اعوذ باالله من شر النفسی ، اعوذ باالله من همزات الشیاطین "
.
منبع:قلم بنده ....
بسم رب الشهدا و الصدقین
سلامی به گرمی خون شهید ، آنگاه که به خود می غلتد ...
امروز قلم بر دست گرفته ام تا همچون مجنون ، دلنوشته ای از جنون و دلدادگی ام بنویسم ! ! !
اما چرا نوشتن ؟ !
مگر غیر از این است که : " رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون " ؟ !
هم سنگـریا پیشنهاد می کنمـ حتما حتما بخونیدش :)
خادم الشهدایی تعریف می کرد :
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند."
منبع :قلم بنده ...وشنیده هام ...
دلم گرفته از این که می خواهم بخندم
اما نمی توانم
دلم گرفته از این قلم هم مرا یاری نمی کند
قلمی که با ریختن اشکهایم
دیگر تاب و توان نوشتن را ندارد
خدایا به خدا دلم گرفته
فردا جمعی از دوستام ....
عازم خاک پاکی هستن .. ...
که غیور مردانی جان خود را برای دفاع از آن از دست دادند ...
ومن اینجا زیر این اسمون حسرت رفتن به اونجا رو میکشم ....
خدایا رفتن و ماندن دردست توست برای رفتنم التماس میکنم
اگر نرفتنم حکمت است دلم را به ماندن خوش کن ....
منبع:
قلم اشک هام. . . جوهر خونم
خدایا
به آنچه دادی تشکر
به انچه ندادی تفکر
به انچه که گرفتی تذکر
که داده ات نعمت
نداده ات حکمت
و گرفته ات علت است
خدایا شکر میکنم
یا رب آنچه خوب است در تقدیر ما کن
و آنچه بد است از ما و دوستان ما دور کن .
منبع: قلم بنده ....