رزمنـده مجـآزی - کرمانشاه
اهمیت فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی است
من همهى دغدغهام اين است که جوان انقلابى امروز، نداند ما بعد از چه دورانى، امروز در ايران مشغول چنين حرکت عظيمى هستيم.
تاريخچهى اين دويست سال اخير را بخوانيد و ببينيد چه حوادثى بر اين کشور گذشته است...
امام خامنه اي
نماز، موجب نزديکي هر پارسايي به خداست و حج ، جهاد هر ناتوان است. هر چيزي زکاتي دارد و زکات تن، روزه و جهاد زن، نيکو شوهر داري است.حکمت 136 / نهج البلاغه
نام شهيد : شهيد حميد رشيدي خدا را شکر کنيد که در اين عمري که از خدا گرفتيد شاهد چنين تحول عظيمي بوديد قدر اين انقلاب را بدانيد و از آن مراقبت کنيد. به متاع قليل دنيا دل نبنديد که شما را منحرف و بر زمين مي زند. .
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد.
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
عجب بد شانسیای آوردی
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر
به خانهی پیرمرد بازگشت.
اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسیای
آوردی!
اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه میداند؟
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن
اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.
باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسیای آوردی!” و اینبار هم پیرمرد
جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟”
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.
آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.
از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،
اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند
راه برود، از بردن او منصرف شدند.
“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه میداند؟
هر حادثهای که در زندگی ما روی میدهد، دو روی دارد.
یک روی خوب و یک روی بد.
هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.
بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.
زندگی سرشار از حوادث است…
سنم اونقدری نیست ک ب یاد بیارم اون روز ها رو
اما میگن اون روزا یه عده خط شکن بودن یه عده پشت شکن.
اونایی ک خط شکن بودن یا شهید شدند یا آزاده وجانباز.
کوچه ها و خیابونا ب نامشون و یه سهم کوچیک برای خانواده هاشون.
اما پشت شکن هایی ک بعد از جنگ تازه خط شکن شدند.
اون هایی ک جانماز ها آب کشیدند.
یه عده ی اندکی که اسم ایثار گر رو یدک کشیدند تا ترس و لرز اون موقعشون رو پشتش مخفی کنن.
اونایی ک باعث شدن امثال من و شما که سنمون قد نمیده اصل رو ول کنیم و بچسبیم به فرع.
اما من حرفم اینا نیست.
حرفم اینه که هنوز هم بین پسر هایی ک حتی لایق کلمه ی آقا نیستن.
همون هایی که ابرو برمیدارند و شلوار رنگی میپوشند
و به واژه ی غیــــــــــــرت اعتقادی ندارند.
بین دختر خانمهایی ک روی وضعیت غیر موجه خودشون کلمه ی آزادی و دموکراسی رو گذاشتند
تعداد نه چندان اندکی هستند که منتظرن وقتش برسه که خودی نشون بدن.
که نشون بدن اهل کوفه نیستن که سید علی تنها بماند.
وقت نشون دادن ارادتشون به آقا.
منتظرن زمان سر دادن نوای ما تا آخر ایستاده ایم برسه.
آخرش یعنی تا پای جون.
تا آخرین قطره ی خون.
آخرش ینی نشستن زیر بیرق ولایت فقیه.
آخرش یعنی الان.
الان که حیا جاشو ب تن فروشی و غیرت جایش رو به روشن فکری داده.
نه برادر
نمیدونم چی شده که به جایی رسیدی که غیرتت قبول میکنه خواهرت، مادرت، همسرت، با وضعی از خونه بیرون بزنه ک ملت نظاره گرش بشن.
خواهر گلم، نمیدونم چرا به جایی رسیدی که مذهب رو محدودیت میبینی.
به خودت بیا عزیز من.
به حرمت خون همون خط شکنا.
تو حرمت نگه دار. سهم اونا چیزی بیشتر از اینه.
دیدتو باز کن تا بین پشت شکن ها خط شکن ها رو هم ببینی.
همون هایی که اگه الان هم جنگ بشه برای محافظت از تو با یک دست هم ب جنگ دشمن میرن.
فراموش نکن دریا دلهایی رو ک رفتن.
مجبور نبودن اما رفتن.
خودت فکر کن چرا؟ چی ارزش جون آدمو داره؟
جوابتو من میدم:
حــــــــــفــــظ نـــــــــــــآموس و وطـــــــــــــن
پس تو رو به خدا بیا و حرمت نگه دار
پر حرفی کردم شرمنده
میگویند در قدیم الایام...
قهرمانانی در جبهه ها بودند که برای سربلندی مردم حاضر شدند که...
جان خودشان را حـــراج کنند..و در این حراجی مشتری خــــدا بود..؟!
اما با فاصله گـــرفتن از آن قهرمانان..!؟
امروزه..!!عده ای با دو قلـــم آرایش یا با یک مانتـــو کوتاه خودشان را..
برای دیگران حــــراج میکنند..!! اینجا مشتری کیست..؟! نمیـــدانم..!؟
فیسبوک : آخرین بازدید ؛ 10 دقیقه قبل
پلاس : آخرین بازدید ؛ 8 دقیقه قبل
ویچت : آخرین بازدید ؛ 12 دقیقه قبل
وایبر : آخرین بازدید ؛ 14 دقیقه قبل
قرآن : آخرین بازدید ؛ رمضان سال گذشته!
اَلَم یَانِ لِلَذینَ اَمَنُوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِ اللَه
آیا هنوز وقت آن نرسیده است که دل های مومنان برای خدا خشوع کند؟!
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ
الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ
فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ
فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا
قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى
فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ.
شاید هوای سرد بهانه ایست
تا تو با حجاب شوی!
دردانه ی پروردگارت...
آری...
خدا گاهی دلش برای حجاب تو تنگ میشود.
هوای سرد و بارانی مجبورت کرده با حجاب شوی!
ای کاش از نگاه نامحرم هم سردت می شد
وقتــــــی که دلـــــت تنـــــــگ میشـــــــــود...
راهیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت میکنن...
دلــــــــــــــم ســــــــــــــــــخت هوایــــــــــــــــــــــــــــــــــی جمکـــــــــــــــــــــــــرآن اســـــت.
رهبر نشوی تنها، من یار تو می گردم
وز جرگه عشاقت سردار تو می گردم
گر لشکر سفیانها از غرب به پا خیزد
در قحطی انسان ها عمار تو می گردم
از طعنه اشعث ها خون است دلت مولا
تبدار غمت هستم بیمار تو می گردم
با جرم ولای تو گر بر سر دار آیم
مدح تو کنم بر دار، تمار تو می گردم
این من نه منم تنها، آید زبسیج آوا
رهبر نشوی تنها، من یار تو میگردم.
لــــــــــــــــــــــــــــــــــبیک یا خــــــــــــــآمنه ای
آفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین خواهـــــــــــــــــــر عزیــــــــــــــــــــــــزم...
آفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین به ارتباط اجتماعـــــــــــــــــــــــــی بالایت...
و ارتبــــــــــاط هایی که صرفا برای شوخــــــــــــــــــــــــــی برقرار میکنی...
آفـــــــــــــــــــرین به این که بی خبر از همه جا کشـــــــــــــــورت را...
عقب مانـــــــــــــــــــــده میخوانی و روز و شــــــــــــــــــــبت را با...
من و تو ، بی بی سی ، جــــم تی وی زیر و رو میکنــــــــــی...
آفــــــــــــــــرین ب قهقه های گاه و بیگاهــــــــــت که برای...
جــــــــــــــــــــــــلب توجه پسرکان شــــــــــــــــــــهر میزنی...
راستــــــــــــــــــــــــــی بــــــــــــــرادر شـــــــــــــــــــــــما...
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالت چ طور است؟...
موفق به بالا کشیدن شــــــــــــــــلوارت شده ای؟
ابـــــــــــــــــــــــــرو هایت را چه طـــــــــــــــــــور؟
پهــــــــــــــــن برداشته ای یا باریـــــــــــک؟
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه بگویم؟
چنـــــــــدین ســـــــــــــــال گذشتـــــــه...
شــیر مردانی بودند که تا آخـــرین...
قطـــــــــــــــره ی خــــــون خود را...
فـــدای این مــرز و بوم کرده اند...
خاکـــــــــــــــــ اینجــــــــــــــــــــا...
از خون شهـدا سیراب است...
پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس...
خـــــــــــــون ها ی زیادی ...
بــــــــرای پایمـــــال کردن..
باقـــــــی مانده اســــت...
شمـــــــــــــــــــــــــــــــا...
اصلا نگــــران نباشید...
یکی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید !
یه عکسی به من نشون داد، یه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: این اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال هم بود، یه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اکبری» شهید شده بود. غلام رضا که شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش، با ما حرف می زد، ما هم می گفتیم: چی می گی بابا؟! محلش نمی ذاشتیم، می گفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا کرد، هیچ کس محلش نذاشت ...
گفت: دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم شوخیش گرفته.
می گفت: دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد، با دست، پاکش کرد.
فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقیقاً تو همون جایی که با انگشت کشیده بود، خاکش کردند.
وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود، این جوری نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم
یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند. یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم. مسخره ام کردند. یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. یک عمر برای خودم می چرخیدم. یک عمر ...
اما مردم! حالا که ما رفتیم، بدونید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم می گفت: تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، این رو هم گفتم، اما باور نکردید!»
راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد
منبع:هفته نامه صبح صادق،ش540،ص4
برای این که خواب، او را از نماز شب محروم نکند، ساعت کوک می کرد تا به
موقع بیدار شود.بعد از شهادتش شبی، در همان اتاقی که نماز شب
می خواند، درست در همان ساعت از نیمه شب چراغ اتاقش روشن شد.
منبع:«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص77
راوی: خواهر شهید سید هادی جناتی»
انشاء
"به نام خدا،
من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...."
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت:
«ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین.
باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره اس؟
آقا اجازه
......
...
...
...
شهید شده
asemanyha.ibsblog.ir