بدون شرح...
روزهاى انتظار رو پایان است...
دلم در تب و تاب و بى تابى است...
یک دل لحظه هارا مى شمرد تا بشود 21!
یک دل تمناى کندشدن لحظه ها را دارد...
دلم نمى خواهد این ثانیه هاى ارزشمند به پایان برسد...
باورم نمى شود....
رویایش هم شیرین ترین رویاى عالم است
چه برسد به حقیقت ، و واقعیتش!
عازم جنوب هستم ، درست هفته ى دیگرهمین شب، اگر نفس از تنگناى گلو بگذرد، آبادان خواهم بود!
مى روم تا پاجاى پاى غیور مردانى نهم که روزگارى تمام زندگیشان را فداى امروز ما کردند...
میرم تا تجدید میثاق کنم...
برادرم ،
من و چادر سیاهم...
چادرى که بهایش خون هزاران هزار لاله ى عاشق بود...
آرى ! من و چادرم...
چادرى که هرگز آن را از خودم دور نخواهم کرد ،
تا کور شوند آنان که نمى توانند ببیند، حجاب خواهرت هنوز پابرجاست .
همسفرى مهربان خواهم داشت در این سفر ... .
خبرنگار افتخاری_محمدی