چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۵۳ ب.ظ
آخرین خاطرات روشنی ام ...
خاطره ای از جانباز روشن دل ( نسرین ماه دشتیان )
رقص ترکش های خونین و صدای پایکوبی مرگ مرا به مهمانی شب می خواند . عروسک های مخملی خیال در گوشه ای
از ذهن ترک خورده ام پناه می گرفتند . و من یکه و تنها و آسمانی که آرام آرام ، لباسی از تاریکی را بر تن می کرد .
صدایی آشنا گوشم را نوازش می داد . آری ، آن سو تر پسرکی خردسال ، هق هق خونینی را با جرعع جرعه وجود
تجربه می کرد . هنوز چشم های بهت آنگیز و پنجه های گره کرده اش در خانه اول ذهنم باقیست . در آن لحظات سر
درگمی و اضطراب ، تنها مفهومی را که می شد معنا کرد حضور مرگ بود و بس . چه شگرف نت های سرد با پنجه تقدیر
به صدا در می آمدند و چه گوش خراش بود سمفونی شیون بر گونه خون آلود مادرم . آری من در بالینی از خاک ، خون و
ترکش آرمیده بودم و مادرم مویه کنان مرا در آغوش می کشید . هر دو سرگردان و بی پناه در هجوم صاعقه های بی
کسی فضا را به نظاره نشسته بودیم و مادر با صدایی گرفته فریاد می زد ؛ کمکم کنید ، آیا کسی هست مرا یاری دهد .
ولی افسوس که تنها صدای قابل شنیدن ، ضربه های خفیف قلب مادری سرگردان بود ، با دنیایی از درد . صورت وحشت
زده مادر را برای آخرین بار در خاطره سرخ رنگ ذهنم به خاطر سپردم ، و به آرامی به وادی تاریکی و ظلمت محض قدم
نهادم . آری ، این بود آخرین تابلو حکاکی شده در آخرین صفحه خاطرات روشنی ام .
رقص ترکش های خونین و صدای پایکوبی مرگ مرا به مهمانی شب می خواند . عروسک های مخملی خیال در گوشه ای
از ذهن ترک خورده ام پناه می گرفتند . و من یکه و تنها و آسمانی که آرام آرام ، لباسی از تاریکی را بر تن می کرد .
صدایی آشنا گوشم را نوازش می داد . آری ، آن سو تر پسرکی خردسال ، هق هق خونینی را با جرعع جرعه وجود
تجربه می کرد . هنوز چشم های بهت آنگیز و پنجه های گره کرده اش در خانه اول ذهنم باقیست . در آن لحظات سر
درگمی و اضطراب ، تنها مفهومی را که می شد معنا کرد حضور مرگ بود و بس . چه شگرف نت های سرد با پنجه تقدیر
به صدا در می آمدند و چه گوش خراش بود سمفونی شیون بر گونه خون آلود مادرم . آری من در بالینی از خاک ، خون و
ترکش آرمیده بودم و مادرم مویه کنان مرا در آغوش می کشید . هر دو سرگردان و بی پناه در هجوم صاعقه های بی
کسی فضا را به نظاره نشسته بودیم و مادر با صدایی گرفته فریاد می زد ؛ کمکم کنید ، آیا کسی هست مرا یاری دهد .
ولی افسوس که تنها صدای قابل شنیدن ، ضربه های خفیف قلب مادری سرگردان بود ، با دنیایی از درد . صورت وحشت
زده مادر را برای آخرین بار در خاطره سرخ رنگ ذهنم به خاطر سپردم ، و به آرامی به وادی تاریکی و ظلمت محض قدم
نهادم . آری ، این بود آخرین تابلو حکاکی شده در آخرین صفحه خاطرات روشنی ام .
منبع : کتاب فرشتگان سرزمین آتش
تمامی این متن نوشته شده توسط خود روشن دل عزیز بوده و بدون هیچ تغییری نویسنده این متن را در این کتاب گنجانده است
۹۳/۰۵/۲۲