فرشتگان سرزمین آتش
سال 1364 بود و من ده سال بیشتر نداشتم . مادرم مقداری پول به من داد تا از فروشگاه سر خیابان مقداری قند وشکر بخرم . چادر سفیدم را سرم کردم ، کفشهایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم . سرخوش و شاد کوچه را لی لی کنان پشت سر گذاشتم . وارد خیابان شدم که آژیر قرمز به صدا در آمد . تر سیده بودم . برای چند لحظه گیج شدم و نمی دانستم به کدام طرف بروم . تصمیم گرفتم که به خانه بر گردم اما صدای هواپیما ها وحشتم را بیشتر کرد و بی اراده شروع کردم به دویدن . برای یک لحظه سایه هواپیما را روی سرم احساس کردم . همانطور که می دویدم هواپیما ها شروع به تیراندازی کردند . به طرف درختی رفتم و پناه گرفتم . با چشمان خود می دیدم که مردم چگونه ترکش و گلوله می خوردند و به زمین می افتادند . مردی را دیدم که پایش قطع شده و در کفشش جای مانده بود . حالا دیگر ترسم بیشتر شده بود برای اینکه جای امن تری گیر بیاورم مجددا شروع به دویدن کردم . هواپیما ها همچنان تیر اندازی می کردند ،اطرافم تیر باران شد و چند ترکش به دست راستم خورد . دستم را به کمک لباسم جمع کردم و با دست چپم محکم به سینه چسباندم و همچنان می دویدم که ناگهان ترکش به پای راستم نیز اصابت کرد و دیگر نتوانستم راه بروم وهمانجا وسط خیابان افتادم .
چند دقیقه گذشت ، هواپیما ها رفتند و امدادگران به کمک آمدند . مرا با آمبولانس به بیمارستان آیت الله طالقانی برده و سپس با هواپیما به تهران انتقال دادند . هفت ماه در بیمارستان تجریش تهران بودم و چهار مرتبه دستم مورد عمل جراحی قرار گرفت .
این خاطره ای از چگونه جانبازی یکی از جانبازان کرمانشاه بود
برگرفته از کتاب فرشتگان سرزمین آتش
کتاب رو خودم خوندم بعد این داستنش رو دیدم خیلی قشنگ بود واسه همین نوشتم