گاهى اوقات...
گاهى اوقات دیگر حالى برایت نمى ماند....
دلت مى خواهدیک راست بزنى زیر همه چیزبگویى بریدم...
بگویى نمى کشم....قبول نمى کنم....بس است....
آن لحظه ها کاش فقط خودت باشى و خدایت...
آرام نوازشت کندبگوید بنده ى بى طاقت من!!!باز چه شده تو را...؟؟؟
توهم بغض کنى ، اشک بریزى و آرام بازگو کنى تمام زندگیت را...بعد که چشمانت را باز مى کنى آرام لبخندبزند و بگویید همین بنده ى من ؟ این بود که اینقدر خاطرت را آزرده بود!یکباره از خواب بپرى ببینى همه چیز درست شده است...
منبع: تراوشات ذهن بنده
مرسی خواهر جون
ممنون از پست قشنگت...
که گاهی حرف دل همه ی ماست...