☆شهررمضان☆ قسمت دوم
نزدیکاى افطار....
قلم دوباره مى نوبسد...
و من خوشحالم ....
یادش بخیر ، روزهاى خوش کودکى...
یادتون مى آید آنروزها که بچه تر بودیم و روزهاى ماه رمضان را چقدر دوست داشتیم؟!
یادتون مى آید شبها وقت خوابیدن چقدر از پدر و مادرهایمان خواهش مى کردیم که ما را هم واسه خوردن سحرى بیدار کنن؟؟؟
یادتون مى آید ، صبح ها که بیدار مى شدیم و مى دیدم بیدارمون نکردن چقدر حالمون بد مى شد؟؟
انگار دنیا آوار مى شد رو سرمون؟؟
قهر مى کردیم ، سفره ى صبحانه اى که مادر واسمون مى انداخت رو جمع مى کردیم مى گفتیم ما روزه ایم؟؟؟
مامان مى گفت بیا عزیزم روزه ى کله گنجشکى بگیر؟؟؟!!!
چه لذتى داشت اون روزه هاى کله گنجشکى !!!
چقدرم ما زود باور بودیم...
اون روزا رو که وقتى بابا به نماز مى ایستاد و ما تند تند ،غلط یا درست وضو مى گرفتیم و....
الکى الکى اداى بابا رو در میاوردیم ،، بعد نمازم بابا آروم صورتمون مى بوسید و مى گفت خدا قبول کنه دخترم.
راستى خدایا اون وقتا که ما حسابى لذت مى بردیم شبیه آدم بزرگا شدیم و روزه گرفتیم و نماز خوندیم !فکر مى کردیم که آدم بزرگا خیلى به تو نزدیک اند...
اما حالاکه بزرگتر شدیم ....
نگو قلم جان...
خودمان مى دانیم...
دعاى ربنا تموم شد...بنده مدتى هست که مریض هستم و التماس دعا دارم...