☆شهررمضان☆
قلم است دیگر مى لغزد و مى نویسد...
هرچه مى خواهد دل تنگ صاحبش مى نویسد
گاه براى عزیزى دور از او...
گاه براى پریشان حالیش و....
گاه براى دل بى قراریهایش....
گاه و بى گاه مى نویسد براى بارالهاش....
نمى دانم که این پست همانند پست هاى خانم زمانى ادامه مى یابد یا خیر❔
اما خب ....
بگذریم از این حرف ها و بگذاریم قلم خودش بگوید راز دلش را....
بگو قلم جان با گوش دل مى شنوم.....
چیزى به آخرین غروب آخرین خورشید شعبان نمانده است.....
و طلوع اولین خورشید شهر رمضان....
همیشه با خودم فکرمى کردم که اى کاش مى شد
که با آخرین اذان غروب شعبان آدمیان همگى به سوى آسمان
و همان بهشت نعیم کردگار پر مى کشیدندوهمگى در کنار هم
به دور از دغدغه هاى روزمره گوش جان بسپاردند به
سخنان آفریدگارشان ❕
نفس مى کشیدند و همگى تجربه مى کردند حس ناب آدمیت را....و
درهمین هیاهو ماه دیده مى شد آدمیان با دلى تنگ و
چشمانى اشکبار ...
از صاحب خانه دل مى بریدندو....
دوباره بازمى گشتند...
این همیشه آرزوى من بوده است...
★☆ماهتون عسل☆★
منبع : تراوشات ذهن بنده