تقصیر از پدر ژپتو بود
تکه چوبی که دست پیرمرد ژپتو افتاده بود با هنرمندی و تبحر آن پیرمرد تبدیل به آدمکی چوبی شد، اسمش را پینوکیو گذاشت، یکی یکی داشت اندامش را می تراشید، اول از کله اش شروع کرد، سپس بینی و دهن، هنوز دهانش تمام نشده بود شروع به شکلک در آوردن گرفته بود و اعصاب پیرمرد را بهم می ریخت.
دستش را که تراشید کلاه پیرمرد را برداشت و روی کله ی خودش گذاشت
سپس بدن و سپس پاها، پابه پا باهاش راه رفت تا راه رفتن آموخت
استعداد عجیبی داشت در جهیدن، حرف زدن، دروغ که می گفت از بینی اش فهمیده می شد، تنها نکته ضعفش همین بود، دماغ بزرگ که همه ی حالاتش را لو می داد.
پیرمرد پیکر تراش کارش تمام نشده بود که عروسک چوبی از دستش جهید و رفت تو کوچه
پیرمرد افتان وخیزان به دنبالش
هی صدا کرد صدا کرد
پینوکیو نرو
برگرد برگرد
نرو نرو
ولی کو گوش شنوا
از صدای داد و فریاد پیرمرد آژانی که دور تر داشت تماشا میکرد دنبالش کرد، پینوکیو خواست مثل ژپتو از لای پایش رد شده و در برود، ولی مرد آژان از دماغش گرفت
آورد تحویل ژپتو داد و گفت دیگر این خیمه شب بازی را جمع کنید
پیرمرد که خیلی نفس نفس می زد و خیلی خسته شده بود بغلش کرد و دستی به سر و صورتش کشید
و اون موقع بود که دید ای وای یادش رفته برایش گوشی بتراشد
برای همین بود که هر چی صدایش می کردند و داد می کشیدند این بچه عین خیالش نبود.
متن بالا برداشتی آزاد بود از قسمت نخست داستان پینوکیو توسط خودم
و اما حکایت خلقت دل هم همین است
دل ما آدمها گوشه ندارد، گرد و قلمبه است
وقتی دلی گوش نداشته باشد، چطور گوش فرا می دهد سخن عقل را؟
برای همین دل و عقل باهم همسانی ندارند، گفته ی این یکی برای آن مفهومی ندارد، تپش آن هم برای این یکی تاثیری ندارد
عقل خلق شده برای سکون، محاسبه، تحلیل
دل خلق شده برای تپیدن، جهیدن نه گوش دادن
پس تقصیر از پدر ژپتوی ما بوده که گوشی برای دل نتراشیده
منبع از:http://tashbad1993.blogfa.com/