جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۵۱ ق.ظ
دلــــــــــــنوشته...!
نمیدونم چ سری هست تو غروب های جمعه که دل اینقدر هوای یارو داره ...
این روزا دلم خیلی هواتو کرده مولا ، قصد نداری بیای؟
پیر شدیم دیگه بس نیست انتظار؟؟؟
این روزا دلم بهانه میگیره ،
چهله های دعای عهد هم دیگه آرومش نمیکنه ،
دلم فقط حضور میخواد ،
دل کوچکم طاقت این همه دوری رو نداره آقا جان ،
بیا،
بیا که کلافه ام کرده این دل
گاهی هوایی جمکرانت میشه و گاهی هوایی حرم جدت حسین ع
آقا جون ینی میشه ما شما رو ببینیم بعد بمیریم؟
گله دارم آقا بدجور گله دارم
گله دارم از زمین و آدماش
از نگاه های تحقیر آمیزشون به چادرم
همون چادری که میراث مادرت زهراست برای من
گله دارم از نگاه های توهین آمیز مردم خاکستری و زمزمه هاشون زیر لب
آقا جون نمیخای بیای ببینی چی به سر ما اومده؟
دلم پره آقا خیلی پر
نمیخای بیای و این دلتنگی هارو رفع کنی
نمیخوای به حرمت اون دسته از یارای خوبت یه نگاهم به من بکنی؟
گناهکاریم آقا ولی دل که داریم
گناهکاریم ولی اسمت که میاد بغض میشینه تو گلومون
میگن دل که بشکنه حاجت برآورده میشه
نمیدونم شاید هنوز دلم درست و حسابی نشکسته ولی مولا ما بنده های گناهکار صبر ایوب نداریم که
کم صبریم و عجول
مهدی جان
جان ها بر لب رسید از دوریت
بیا
۹۲/۱۲/۰۹