دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۲۴ ب.ظ
یادم می آید ازکودکی...
یادم می آید 9 ساله که بودم در روز جشن تکلیفم مادرم یک چادر و جانماز به من هدیه داد...آن روز،خداوند مرا به درگاه خویش دعوت کرد..از آن روز من ارزشمندتر بودم!از آن روز من گوهری بودم در صدف...!باچادر،فقط دوبال کم داشتم تا به سوی آسمان پروازکنم.با اولین نماز سبک شده بودم تازه فهمیدم زندگی چیست و برای چه متولد شده ام.هنوز برق چشمان مادربزرگ و پدربزرگم هنگامی که مرا با چادرم دیدند یادم هست!
یادم نمیرود که برای اولین بار دست رد به سینه نامحرم زدم و چه زیبابود آن لحظه...!از آن روزها تا حالا چادر من همراه من بود...تارو پودش با من سخن میگوید
تلخ است چادری نشدی وگرنه میفهمیدی باچادر تو ارزشمند تری...چادر از تو دربرابر نگاههای هرزه ای که هرلحظه ممکن است تورا اسیر کنند محافظت میکند
![](http://persianv.com/pimg/persian/blog_19/166843_2.jpg)