رزمنـده مجـآزی - کرمانشاه

اهمیت فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی است

من همه‌ى دغدغه‌ام اين است که جوان انقلابى امروز، نداند ما بعد از چه دورانى، امروز در ايران مشغول چنين حرکت عظيمى هستيم.
تاريخچه‌ى اين دويست سال اخير را بخوانيد و ببينيد چه حوادثى بر اين کشور گذشته است...
امام خامنه اي

مشخصات بلاگ
رزمنـده مجـآزی - کرمانشاه

من همه‌ى دغدغه‌ام این است که جوان انقلابى امروز، نداند ما بعد از چه دورانى، امروز در ایران مشغول چنین حرکت عظیمى هستیم.
تاریخچه‌ى این دویست سال اخیر را بخوانید و ببینید چه حوادثى بر این کشور گذشته است...
امام خامنه ای


کلام مولا علي عليه السلام-5

نماز، موجب نزديکي هر پارسايي به خداست و حج ، جهاد هر ناتوان است. هر چيزي زکاتي دارد و زکات تن، روزه و جهاد زن، نيکو شوهر داري است.حکمت 136 / نهج البلاغه



مسابقه نهج البلاغه

وصيت نامه شهدا

نام شهيد : شهيد حميد رشيدي خدا را شکر کنيد که در اين عمري که از خدا گرفتيد شاهد چنين تحول عظيمي بوديد قدر اين انقلاب را بدانيد و از آن مراقبت کنيد. به متاع قليل دنيا دل نبنديد که شما را منحرف و بر زمين مي زند. .

آخرین نظرات
  • ۱ شهریور ۹۵، ۱۷:۱۷ - Sarah Az
    جالبه

۶۵ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۱۷ ب.ظ

این یک حقیقت است

غزه در قلب ماست

غزه فی قلوبنا

Gaza in our hart


منبع : خودم ( برجی )

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۱۷
TRIPLE S.
پنجشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ق.ظ

بگذارید ببوسمش!


ضضضضضضضضضض


دختری داد میزد ، گریه میکرد...

میگفت میخواهم صورت برادرم را ببوسم اما اجازه نمیدهند...!

یکی گفت:خواهرش است، مگر چه اشکالی دارد؟!!

بگذارید برادرش را ببوسد...؛

گفتند شما اصرار نکنید نمیشود...!

"این شهید سر ندارد".... 


منبع:گوشه یکی ازکتابام نوشته بود

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۷
زهرا عزیزی
شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۴:۵۰ ق.ظ

شهر رمضان _ قسمت هشتم: نقطه سر جهاد با نفس



شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِیَ أُنزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ ... (185 بقـــــــره)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۴:۵۰
سرباز گمنام رهبرم...
پنجشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۲۹ ب.ظ

انشا / قسمت چهارم : تقابل میان علم و ثروت :(

علم و ثروت


و این انشایی نیست برای دوران روحانی مچکریم...

این انشا حرف دل است و بس...


۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۹
سرباز گمنام رهبرم...
شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۴۳ ب.ظ

میخواهم ببوسمش!


عغفزب6غ4ق56


دختری داد میزد ، گریه میکرد...

میگفت میخواهم صورت برادرم را ببوسم اما اجازه نمیدهند...!

یکی گفت:خواهرش است، مگر چه اشکالی دارد؟!!

بگذارید برادرش را ببوسد...؛

گفتند شما اصرار نکنید نمیشود...!

"این شهید سر ندارد"....


منبع:گوشه یکی از کتابام نوشته شده بود

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۳
زهرا عزیزی
جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۲ ق.ظ

بهترین خاک دنیا بود...



"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم که نپرس...
حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...

از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...

دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!

باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...

سپردم به خودشان و شروع کردم.

گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!

خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطی؟

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.

گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟

گفتم: هرچه شما بگویید.

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.

دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...

در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...

می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...

از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!

به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید...

برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.

آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...

تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد...عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...

همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.

هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند...

پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.

سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..."

منبع از:http://www.rayeheyenoor.blogfa.com

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۲
زهرا عزیزی
چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۹ ب.ظ

سهام خیانت...

منبع از:http://naghashefaghir.blogfa.com/

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۵۹
زهرا عزیزی
دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۱۹ ب.ظ

جشن تولد علیرضا فرزند شهید احمدی روشن


جشن تولد علیرضا فرزند شهید احمدی روشن

 

برای دانلود به ادامه مطلب بروید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۱۹
زهرا عزیزی
دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۰۹ ب.ظ

شهید مسعود علی محمدی


مسعود علی محمدی، سوم شهریور ماه سال 1338 در روستای کن از اطراف شهر تهران متولد شد.

پس از اخذ دیپلم از دبیرستان شهریار قلهک در سال 56، تحصیلات کارشناسی خود را در رشته فیزیک در دانشگاه شیراز آغاز کرد و پس از فارغ التحصیلی در سال 64 در دوره کارشناسی ارشد فیزیک دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد.

وی در سال 67 تحصیلات خود را در نخستین دوره دکترای فیزیک نظری دانشگاه صنعتی شریف پی گرفت و در مهر ماه سال 71 به عنوان نخستین دانش‌آموخته  دکترای  فیزیک  داخل کشور و نخستین دانش‌آموخته دکترای دانشگاه شریف، فارغ‌التحصیل شد.

موضوع رساله دکترای شهید علی محمدی، مدل‌های WZNW(از انواع جالب نظریه‌های همدیس) بر روی سطوح ریسمانی با جینس بالا بود.

به ادامه مطلب بروید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۰۹
زهرا عزیزی
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۵۸
سرباز گمنام رهبرم...

شهید آوینی:

در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب اللهی ها




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۵۹
سرباز گمنام رهبرم...
پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۲۲ ب.ظ

درد دل

چقدر سختهِ حال بچه ای نمی دونه با باش هم دوسش داره یا نه ؟ بابا جون سلام ! نمی دونم به سلامم جواب دادی یا با من قهری و دیگه دوستم نداری ؟

می دونی برای چی این این حرفها رو دارم برات می گم ؟ به خاطر این که دلم برات تنگ شده ، خیلی وقتا که دلم می گیره میام سرمزارتُ آروم بدون این که کسی بفهمهُ و دلش برام بسوزه ، با تودرد دل می کنم ، با تو از خودم می گم آ ره بابا ! پار سال هردو نوبت شاگرد اول شدم ، مامان برام یه عروسک خوشکل خرید ؛ خا له هم به من کادو داد اما می دونی دلم چی می خواست ؟ دلم می خواست بیام بشینم توی بغلت ، تو بوسم کنی دستتُ بزاری سرمُ و نازم کنی ، بامن بازی کنی مثل همه با با های دیگه ، منو تا مدرسه ببری ؛ من عروسک نمی خوام ، من دوست ندارم دل کسی برام بسوزه ، من تو رو می خوام دلم برات تنگ شده ، دلم می خواد حتی توی خواب هم که شده بیایی ومنو ببوسی ، دستتُ روی سرم بکشیُ نازم کنی ، مثل همه با با های دیگه که سر بچه ها شونُ ناز می کنن ، اینا رو با تو می گم ، امّا ناراحت نیستم که تو نیستی تا منو بغل کُنی ، نه خوشحالم از اینکه همون جوری که دوست داشتی به آرزوت رسیدی ، شهید شدی و رفتی پیش عمو محمود و عمو عیسی ، می دونم دلت خیلی براشون تنگ شده بود ، می دونم کجا رفتی ! رفتی پیش همون دوستایی که شبهای پنج شنبه توی روایت فتح می دیدیشون ، بعد نصف شبا ی ماه رمضون موقع سحر به یادشون گریه می کردی ، با چفیه اشکات روپاک می کردی ؛ آره همون ماه رمضونی که عیدش رو بدون تو گرفتیم ، الان یک سا ل گذشته امسا ل هم عید ماه رمضون رو بدون تو گرفتیم ، جا ت پیش ما خیلی خا لی بود عکسی روکه کوچیک بودم توی بغلت نشسته بودمُ برداشتم و رفتم توی اتاقم بدون این که کسی بفهمه یک عا لمه گریه کردم ، امّا وقتی که یاد یا حسین یا حسین گفتن دردات افتادم دوباره آروم شدم ، با با جون دلم می خواد دکتر بشم تا بتونم دوستای تو رو که مثل تو شیمیایی شدن رو خوب کنم ؛ آره با با جون من همیشه برای سلامتی بقیة دوستات دعا می کنم ، برای بابای مریم کوچولو ، همونی که صدای اذ ونشُ دوست داشتی برای سلامتی اون هم دعا می کنم ؛ توهم برای من دعا کن تا دختر خوبی برای تو و مامان با شم ، دعا کن اون جوری که تو دوست دا شتی با شم ، من هم سعی خودم رو می کنم که مامانُ نارا حت نکنم خدا افظ دلم برات تنگ می شه زهرا دختر کوچولوت 

http://www.shouhada.com


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۲۲
masume mosavi
چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۰۶ ب.ظ

شهدای هسته ای.......احمدی روشن

زهرا3


خوش به حال اون مادری که دغدغه اش اینه بچه ای تربیت کنه  که به درد امام زمان(عج)بخوره.

مثل مادر احمدی روشن که یه مهندس برا امام زمان (عج)تربیت کرد.

بعد از شهادت مصطفی ازش پرسیدن :

حالا که بچه ات شهید شده  می خوای چیکار کنی؟

دست زد روی شونه ی نوه اش و گفت:

یه مصطفی دیگه تربیت می کنم

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۰۶
زهرا عزیزی
چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۶ ب.ظ

دکتر مجید شهریاری، استاد مهندسی هسته ای ایران


فرودش بر فرش و عروج مظلومانه اش به عرش اعلی، مربوط به سال 1345 در زنجان و 8 آذرماه 1389 در تهران بوده است. این دانشمند فرزانه و استاد فیزیک هسته ای، توسط رژیم صهیونیستی، با همکاری منافقین در یک عملیات تروریستی در خیابان ارتش، در حالی که عازم دانشگاه شهید بهشتی بود، به درج  رفیع شهادت نایل شد؛ در حالی که همسرش دکتر بهجت قاسمی نیز همراه وی بود؛ اما او از این حادثه، جان سالم به در برد. وی تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در زنجان، کارشناسی در رشت  مهندسی الکترونیک را در دانشگاه صنعتی امیرکبیر(1368)، کارشناسی ارشد در رشت  مهندسی هسته ای را در دانشگاه صنعتی شریف (1371) و دور  دکترای مهندسی هسته ای را نیز در دانشگاه امیرکبیر(1377)، به پایان رساند. وی استاد رسمی دانشگاه شهید بهشتی بود و بعد از چهار سال، به مرتب  دانشیاری و بعد از حدود هشت سال از زمان شروع کار   که حداقل زمان لازم برای ارتقا به درج  استادی است   به این مرتبه ارتقا یافت. همسرش دکتر قاسمی، چنان از تواضع، فروتنی، رفتار و احوالات درونی، عبادت های شبانه و محبت های خالصانه  نسبت به همسرش می گوید که دل هر شنونده ای را به درد می آورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۶
زهرا عزیزی
چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۶ ب.ظ

سرنوشت نامه شهدای هسته ای ایران


دکتر مسعود علی محمدی، استاد فیزیک هسته ای ایران
فرودش بر فرش و فراز مظلومانه اش به عرش، مربوط به 3 شهریورماه 1338 و 22 دی ‏ماه 1388 در شهر تهران بوده است. در سن 50 سالگی، به هنگام خروج از منزل، بر اثر انفجار یک بمب کنترل از راه دور از طرف موساد، ترور و به درج  رفیع شهادت نایل شد. وی مدرک کارشناسی را از دانشگاه شیراز(1364)، کارشناسی ارشد(1367) و دکترای فیزیک با گرایش ذرات بنیادی را از دانشگاه صنعتی شریف در سال 1371، کسب کرد. وی از نخستین دانشجویان دور  دکترای فیزیک در داخل ایران بود و نخستین شخصی بود که در ایران، موفق به دریافت درج  دکتری در فیزیک هسته ای شد. شهید علی محمدی همچنین از اولین دانشجویان دور  پسا دکترا در پژوهشگاه دانش های بنیادی بود. تخصص اصلی وی، ذرات بنیادی، انرژی های بالا و کیهان شناسی بوده است. او استاد رسمی دانشگاه تهران بود؛ ولی در دانشگاه های امام حسین علیه‏السلام و مالک اشتر نیز به تدریس مشغول بود. از درس های ارائه شده توسط وی، می توان به مکانیک کوانتومی و الکترومغناطیس، مکانیک آماری، ذرات بنیادی و نظری  میدان های کوانتومی اشاره کرد. همسرش با تأکید بر این که شهید علمی محمدی هیچ کاری را بدون مطالعه و شناخت عمیق انجام نمی داد، دربار  آخرین سفر حجی که با او به جا آورد، می گوید: «این سفر، بهترین هدی  معنوی از سوی همسرم بود؛ زیرا ماجرا و فلسف  تمام اعمال حج را به صورت لذت‌بخشی برای من بازگو می‌کرد و این، از بهترین لحظات عمرم بود».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۶
زهرا عزیزی