دل نوشته
لحظه به لحظه ...
دقیقه به دقیقه ...
ثانیه به ثانیه ...به سالروز ورودم به این عرصه نزدیک تر مى شود...
به همان روزى که خواسته یا ناخواسته باید راهى اردویى پنج روزه مى شدم...
اردویى که نمى دانستم قراراست چگونه باشد... تمایلى براى رفتن در خودم نمى دیدم! اما چاره اى نبود باید راهى مى شدم....
سرانجام لحظه رفتن فرا رسید، به اردوگاه که رسیدم یکى ، دو روز اول مخصوصا روز جمعه غروب که مى شد چهارمین روز که سخت هم دلم گرفته بود با خودم مى گفتم : همینکه از اینجا بروم کلاهم که این دور و برا ها هم بیفتدمحال است بیایم و بردارم...اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ...حال مى فهمم چه دنیایى بود آن پنج روز ... فکر مى کنم روز قیامت براى این پنج روز هیچ بازخواستى نشود ز من!
و اینکه لحظه به لحظه را مى شمارم که شاید لایق باشم دوباره در این طرح یاران ولایت شرکت کنم!!
دوستان طرح ولایت همیشه به یاد شما خواهم بود....
منبع : تراوشات ذهن بنده