داستانک...
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای میراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست
من همهى دغدغهام اين است که جوان انقلابى امروز، نداند ما بعد از چه دورانى، امروز در ايران مشغول چنين حرکت عظيمى هستيم.
تاريخچهى اين دويست سال اخير را بخوانيد و ببينيد چه حوادثى بر اين کشور گذشته است...
امام خامنه اي
نماز، موجب نزديکي هر پارسايي به خداست و حج ، جهاد هر ناتوان است. هر چيزي زکاتي دارد و زکات تن، روزه و جهاد زن، نيکو شوهر داري است.حکمت 136 / نهج البلاغه
نام شهيد : شهيد حميد رشيدي خدا را شکر کنيد که در اين عمري که از خدا گرفتيد شاهد چنين تحول عظيمي بوديد قدر اين انقلاب را بدانيد و از آن مراقبت کنيد. به متاع قليل دنيا دل نبنديد که شما را منحرف و بر زمين مي زند. .
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای میراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست
زن وشوهری بیش از 60 سال
بایکدیگر
زندگی مشترک داشتند.آنها
همه چیز
را به طور مساوی بین خود
تقسیم
کرده بودند.در مورد همه
چیز باهم صحبت می کردند
وهیچ چیز را از
یکدیگر پنهان نمی
کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش
در
بالای کمد پیرزن بود که از
شوهرش
خواسته بود هرگز آن را باز
نکند
ودر مورد آن هم چیزی
نپرسد
در همه این سالها پیرمرد
آن
را نادیده گرفته بود اما
بالاخره
یک روز پیرزن به بستر بیماری
افتاد
وپزشکان از او قطع امید
کردند.در
حالی که با یکدیگر امور باقی
را
رفع ورجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش
را
آوردونزد
همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت
آن
رسیده است که همه چیز را در
مورد
جعبه به شوهرش بگوید.پس از
او
خواست تا در جعبه را باز کند
.وقتی
پیرمرد در جعبه را باز کرد
دو
عروسک بافتنی ومقداری پول به
مبلغ
95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد
دراین
باره از همسرش سوال
نمود.
پیرزن گفت :هنگامی
که ما قول وقرار ازدواج
گذاشتیم
مادربزرگم به من گفت که
راز خوشبختی زندگی مشترک در
این
است که هیچ وقت مشاجره نکنید او
به
من گفت که هروقت از دست
توعصبانی
شدم ساکت بمانم ویک
عروسک
ببافم.
پیرمرد به شدت تحت
تاثیر
قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش
سرازیر نشود فقط دو
عروسک در جعبه
بود پس همسرش فقط دو بار در
طول
زندگی مشترکشان از دست او
رنجیده
بود از این بابت در دلش شادمان شد
پس
رو به همسرش کرد وگفت این همه
پول
چطور؟پس اینها ازکجا
آمده؟
در پاسخ
گفت :آه عزیزم این پولی است که از
فروش
عروسک ها به دست اورده ام
منبع از:http://aa1376.blogfa.com/
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد.
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
عجب بد شانسیای
آوردی
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر
به خانهی پیرمرد بازگشت.
اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسیای
آوردی!
اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه میداند؟
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن
اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.
باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسیای آوردی!” و اینبار هم پیرمرد
جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟”
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.
آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.
از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،
اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند
راه برود، از بردن او منصرف شدند.
“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه میداند؟
هر حادثهای که در زندگی ما روی میدهد، دو روی دارد.
یک روی خوب و یک روی بد.
هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.
بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.
زندگی سرشار از حوادث است…
منبع از:http://aa1376.blogfa.com/