" زن ، کنار بستر مرد که بر روی خوشه های بلند و زرین ذرت های وحشی آرمیده بود ، می ایستاد .
لحظه ای در او خیره می شد و گاه لحظاتی و گاه این تماشا بسیار به طول می انجامید.
زن این فرصت را سخت دوست میداشت. او مرد را بنگرد، آزاد، راحت آنچنان که می خواهد،
چندان که نیاز دارد و مرد بی خبر ، با نگاههایش او را نفشرد، نیازارد، مقید نسازد ،
به گونه ای بودن واندارد!.
تنها درین لحظات بود که او می توانست مرد را به تمامی ببیند ، بنگرد، آزاد ،مطلق.
در بیداری ناچار بود نگاهش را تنها به چشم های او بیفکند، با نگاههای او در آمیزد.در بیداری
او را مینگریست ؛که او را مینگرد! دیدن مرد را می نگریست و حال خود مرد را مینگرد.
درین فرصت اندک و راحت و بی رنگ و مرز و قید بود که زن مرد را مینگریست ؛ همچنان که درتنهایی
دور از او ، به او می اندیشد ، او را به یاد می آورد و حال به او می اندیشد و او را به یاد می آورد
و تصورش میکند و مرد در عین حال در زیر چشمان وی بی هیچ جنبشی حضور دارد و.... "
هبوط/علی شریعتی
وقتی آنچه میخواهم بگویم در کلام دیگری میابم تلاشی برای جمله سازی نمیکنم یعنی ضرورتی نمیابم
مهم رساندن معناست برایم...
دیر وقتی ست تو را بی تو ننگریسته ام ، کلافه ام، ازین تنهایی ِ "با تو"...
. . .
منبع از:http://yeknafartalabe.blogfa.com